معنی به دریا انداختن

تعبیر خواب

دریا

اگر بیند که در آب دریا همی رفت، دلیل است توفیق طاعت یابد. اگر بیند که آب دریا زیاده شد، دلیل که لشگر پادشاه زیاد شود. اگر بیند که آب دریا کم شد، دلیل که لشگر پادشاه هلاک شود. اگر بیند که برخی از آب دریا بخورد و بر وی هیچ پدید نیامد، دلیل که پادشاه یا عالمی را هلاک کند. اگر بیند که آب از دریاها و رودها جمع شدند، دلیل که پادشاه آن دیار مال و خزانه خویش را به یکجا جمع کند. اگر بیند که از دریا موج ها برخاست و جهان از ابر تاریک شده بود. دلیل بود بر گناه و عصیان مردم آن دیار. اگر بیند که از دریا موجی برخاست یا از دریا شکار می گرفت، دلیل است که به اندازه و قدر آن، روزی حلال یابد و عیش بر عیال او فراخ و گشاد شود. اگر بیند که آب دریا شور است که خورد، دلیل که کسب حلال بگذارد و کسب حرام کند. - جابر مغربی

اگر کسی بیند که در دریا است، دلیل که به خدمت پادشاه شود، یا مطیع مردی عالم و فاضل شود. اگر بیند درمیان دریا متحیر فرومانده است، دلیل که کار او بر خطر است. اگر بیند که از دریا بیرون آید، دلیل است بی غم شود. اگر بیند که آب دریا بخورد و به غایت سرد است. اگر بیننده عالم است از علم بهره تمام یابد. اگر بیننده خواب از مردم پادشاه است، از پادشاه ایمن شود، یا علم آموزد، لکن از علم بهره یابد. اگر بیند که آب دریا می خورد و سخت گرم است، دلیل که گناه کند و تاویل آن به غایت بد است. اگر بیند که آب دریا گنده و ناخوش است، دلیل که او را خصمی بزرگ پیش آید و او را آن خصم بیم سخت است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

لغت نامه دهخدا

دریا

دریا. [دَرْ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان) (از آنندراج). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف، بی پایاب، بی پایان، بی کران، بی ساحل، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام، پرشور، پرآشوب، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل خشکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب. دریه. (آنندراج). زَراه. زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَه. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصاره. خضم. (منتهی الارب).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَدِر. طَغَم. (منتهی الارب). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. (منتهی الارب). کافِر (دهار). لافظه. (منتهی الارب). لُجَّه. (نصاب). لجی. مَنقَع. مَنقَعَه. نُطفه. (منتهی الارب). نَوفل. (دهار). هقم. (منتهی الارب). یَم ّ. (دهار):
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید.
دقیقی (دیوان ص 99).
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می.
فردوسی.
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ.
فردوسی.
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
فردوسی.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب.
فردوسی.
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون.
فردوسی.
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون.
فردوسی.
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
فردوسی.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست.
فردوسی (از آنندراج).
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی.
فردوسی [در هجو سلطان محمود از چهار مقاله].
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
فرخی.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
عنصری.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام.
عنصری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن.
(ویس و رامین).
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ.
؟ (لغت فرس اسدی).
کان نیاورد درّ و دریا سیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
ناصرخسرو.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی.
ناصرخسرو.
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو.
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
مختاری.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
خاقانی.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
خاقانی.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
خاقانی.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض.
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.
خاقانی.
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم.
خاقانی.
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ.
خاقانی.
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی.
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام.
خاقانی.
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
ادیب صابر ترمذی (از آنندراج).
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
نظامی.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
سلمان ساوجی.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.
صائب.
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی
اِبحار؛ در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن. (از منتهی الاب). أجودان، دریا و باران. (دهار). افیح لجی،دریای فراخ. انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب). بحیره؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم. (دهار). جفل، انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). خلیج،پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم، پاره ٔ دریا. (دهار). طبس، غمر، قاموس، لجی و مغمم، دریای بسیارآب. (از منتهی الارب). عاقول، موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب. غِطَم ّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم، دریای بزرگ. عَظیم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). قاموس، شرم، میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس، دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب). لافظه؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب). لجه؛ میان دریا. (دهار). لجی، دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ. (دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی). مجداح، کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان، دریا جای که آب روان گردد در وی. ناجخ. نَجوخ، دریای پرشور. هضم، شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم، آوازموج دریا. (منتهی الارب).
- امثال:
دریا به دهان سگ نجس کی گردد. (امثال وحکم).
دریا بی بارانش نمی شود. (فرهنگ عوام).
دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد، کنایه از کار بیهوده کردن. (فرهنگ عوام).
دریا را با مشت می پیماید، کنایه از کار بیهوده کردن است. (فرهنگ عوام).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد. (از امثال و حکم).
دریا را به کیل پیمودن نتوان. (امثال و حکم).
- آزادی دریاها، آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرهالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن، شستن و غسل کردن. (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن. (ناظم الاطباء).
- || راندن. (ناظم الاطباء).
- دریابار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. (آنندراج):
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
صائب.
- دریابگ، دریابگی. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن، آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج):
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست.
راقم (از آنندراج).
- دریا به روی زدن، مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج):
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریابیگ، دریابیگی. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج):
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریادار، دریاداری. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون، سخت فاضل. علامه. بسیاردان:
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی.
نظامی.
- دریادریا، بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را:
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
- دریادست، بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد:
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی
- دریادل، بسیار بخشش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی، بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده، چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد:
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک.
صائب (از آنندراج).
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
صائب (از آنندراج).
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
تأثیر (از آنندراج).
- دریازدگی، حالت دریازده. رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده، مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن، دزد دریائی.
- دریازنی، عمل دریازن. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز، سخت ستیزنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست، بسیار سائس. پرتدبیر: از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب، پرشتاب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده، سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک:
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
سعدی.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت.
سعدی (ترجیعات ص 637).
- دریاشعار، نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم:
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست.
خاقانی.
- دریاشکاف، شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن، بحر پیمودن. رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل، همانند دریا.
- دریاشکوه، با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس، عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت، عظیم و بزرگ و گران.
- دریاضمیر، دریادل. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج). دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن:
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
خاقانی.
- دریامثابت، همانند دریا. دریاسان. عظیم:
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
خاقانی.
- دریانهاد، با طبیعت دریا. عظیم:
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
فرخی.
- دریاور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان، جهان و بر و بحر. (آنندراج). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب، بحر:
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب.
فردوسی.
- دریای آزاد، یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته. دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته، در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان، بحر قعیر. دریای ژرف:
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
سعدی.
- دریای بی چون و چند، بحر بی کم و کیف.عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید:
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
مولوی.
- دریای خون گشادن، کشتن و قتل بسیار کردن:
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون.
نظامی (از آنندراج).
- دریای ساحلی، در اصطلاح حقوق بین الملل، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی).
- دریایسار، دارای دولت و ثروت بی اندازه. (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین، دریا که آبش شور و تلخ نیست:
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
سعدی.
- دریای عدم، بحر نیستی. عالم بی نشانی:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم.
مولوی.
- دریای کل، جهان. هستی:
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل.
مولوی.
- دریای محیط. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه، اشاره به سبعه ابحر قرآن کریم:
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
سعدی.
- دریایمین، دریادست:
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین.
خاقانی.
- دل به دریا زدن، خطر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن.
- دل به دریا فکندن، دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم.
حافظ.
- دلش دریاست، از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا، دریای عمیق. رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا، هفت آب. هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال. (از دائرهالمعارف فارسی). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است:
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| رود. رودخانه. درگاه. (در تداول عامه):
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
فردوسی.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی. بر. مقابل بحر:
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی.
سعدی.
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و...:
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
خاقانی.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدی.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
سعدی.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش.
سعدی.
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سعدی.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان.
سعدی.
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
سعدی.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری.
سعدی.
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است. (برهان). || در اصطلاح تصوف، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451):
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است.
شاه نعمت اﷲ ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| به معنی انسان کامل هم آمده است. هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است:
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
شاه نعمت اﷲ ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست.
مولوی.
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
مولوی.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت.
مولوی.
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان.
مولوی.
|| کنایه از شرمگاه زنان. (از آنندراج):
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
صائب (از آنندراج).
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان.
اشرف (از آنندراج).

دریا. [دَرْ] (اِخ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ. ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول).


انداختن

انداختن. [اَ ت َ] (مص) افگندن. پرتاب کردن. پرت کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). افکندن. (آنندراج). اِهواء. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قذف. هتف. (دهار). دحو. رمی. قد. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پرانیدن.پراندن. گشاد دادن تیر از کمان و گلوله از تفنگ و توپ و جز آنها. رمی کردن. از دهان یا مخرجی دیگر بیرون کردن و بزیر افکندن چنانکه تف، خیو و پشکل را. اسقاط. وضع. القاء. (از یادداشتهای مؤلف):
بزیر سپر تیغ زهر آب گون
بزد تیز و انداختش سرنگون.
فردوسی.
پر از خون سر دیو کنده زتن
بینداخت زآنسوکه بد انجمن.
فردوسی.
چو آمدبپرموده زآن آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی.
فردوسی.
پس شیر رفته مینداز سنگ.
اسدی.
ز زین برربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و بنداختش.
(گرشاسب نامه).
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.
(گرشاسب نامه).
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
سنگ تهمت نگر که خیل یهود
بر مسیح مطهر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 126).
بر آب چشم تو رحمت کن و بمهرش بین
که گفته اند تو نیکی کن و در آب انداز.
کمال (از شرفنامه).
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که ازپای خمت یکسر بحوض کوثر اندازیم.
حافظ.
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته.
عرفی.
ازغال، انداختن طعنه خون را. (تاج المصادر بیهقی). تقاذف، بهم انداختن و بهم انداخته شدن. (مصادر زوزنی). لطس، سنگ و جز آن انداختن. مذرق به، انداخت آنرا. کلت الشی ٔ؛ انداخت آنرا. لقع؛ انداختن چیزی را. طخ، انداختن چیزی. جلاالرجل جلاء و جلاءه؛ انداخت مرد را بر زمین. جلخ به، بر زمین انداخت او را. جفاه، بر زمین انداخت او را. تمرغ، انداختن لعاب از دهان. مج الشراب من فیه مجاً؛ از دهن انداخت شراب را. مج الریق، انداخت خدو را از دهن. مخوط و مخط؛ انداختن آب بینی را. کذحته الریح کذحاً؛ خاک و سنگریزه انداخت باد بروی. (منتهی الارب).
- آب انداختن ستور، شاشیدن ستور. و رجوع به آب شود.
- آوازه انداختن، شهرت دادن.
- ابرو انداختن، بدلال یک لنگه یا هر دولنگه ٔ ابرو را بالا بردن و بزیر آوردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ابرو شود.
- بار انداختن، فرود آوردن بار.
- بچه انداختن، سقط جنین کردن: مصعت المراءه مصعاً؛ انداخت زن بچه را. (منتهی الارب). خشفت المراءه بالولد؛ انداخت بچه را. (منتهی الارب). ذرمت المراءه بولدها؛ انداخت زن بچه ٔ خود را. (منتهی الارب).
- بد انداختن، بد پیش آوردن:
چو بد بود و میکرد [ضحاک]پیدا ستم
ز باد آمدش پادشاهی بدم
برآمد بر آن کار او چند سال
بد انداخت یزدان بر آن بدسگال.
فردوسی.
چون به نیکان کسی بد اندازد
بدش افتد چو نیک درنگرد.
خاقانی.
- بند انداختن، با رشته ٔ دوتا تافته موی روی و فضول موی ابرو را برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بول انداختن، شاشیدن. ازغال، بول انداختن شتر دفعه دفعه. (منتهی الارب).
- پا انداختن، قوادی، دلالی محبت. جاکشی. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداختن، تأخیر کردن. بتعویق انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || قسطی از دین را بموعد ندادن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- || بتأخیر افتادن حیض در زن. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پس انداختن شود.
- پس گوش انداختن، پشت گوش انداختن. ورجوع به پس گوش افکندن شود.
- پشت گوش انداختن، اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پشت گوش انداختن شود.
- پشک انداختن، فضله افگندن گوسفند و بز و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- || قرعه کشیدن. قرعه انداختن. و رجوع به پشک انداختن شود.
- پشکل انداختن، پشک انداختن. فضله افکندن گوسفند و آهو و اسب و استر و جز آنها.
- پنجه انداختن، مقابله کردن. نبرد کردن. ستیزه کردن. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پیش انداختن، تقدم دادن. جلو انداختن. مقدم داشتن: مردم او را پیش انداختند و از پی او روان شدند. (فرهنگ فارسی معین).
- || زودتر از موعد مقرر داشتن: (چنانکه بیمار نوبت تب را و زن روزهای قاعدگی را). (ازفرهنگ فارسی معین).
- تسبیح انداختن، یک یک دانه های سبحه را از زیر انگشتان گذرانیدن.
- تف انداختن، آب دهان افکندن.
- تفنگ انداختن، پرتاب کردن گلوله از تفنگ.
- توپ انداختن،پرتاب کردن گلوله یا گلوله ها از توپ.
- تیر انداختن، تیر افکندن. (از فرهنگ فارسی معین). پرتاب کردن تیر بوسیله ٔ کمان یا تفنگ و جز آنها. گشاد دادن تیر:
چون رسن گرز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کز بار پس اندازد تیر.
ابوشکور.
اندازد ابروانت همه ساله تیرغوش
وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش.
خسروی.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارابروی.
فردوسی.
بزد بانگ تا مرغ برخاست زآب
همی تیر انداخت اندر شتاب.
فردوسی.
گرفتند هرکس ابر شاه دست
بینداخته تیر پنجاه و شست.
فردوسی.
به یک کمان دو تیر انداخت و دو مرغ را بدان دو تیر از هوا فرود آورد. (نوروزنامه). مرامات، با کسی سنگ یا تیر انداختن. (مصادر زوزنی).
- جارچی انداختن، جارچی و منادی به کویها روان کردن و فرستادن. (از یادداشتهای مؤلف).
- جفتک انداختن، لگد زدن ستور.
- جفته انداختن، جفتک انداختن. لگد زدن ستور. و رجوع به جفته انداختن شود.
- چانه انداختن، بار آخر حرکت تشنجی در زنخ محتضر پدید آمدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به چانه انداختن در حرف چ شود.
- چشم انداختن بر یا به یا در چیزی، نگاه کردن بدان. نظر افکندن در آن. (از فرهنگ فارسی معین):
بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت.
سعدی.
و رجوع به چشم انداختن شود.
- چنگ انداختن، چنگ زدن.
- چو انداختن، شهرت دادن. آوازه در افکندن. و رجوع به چو انداختن شود.
- خشت انداختن، پرتاب کردن خشت (نیزه ٔ کوچک):
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فروکوفته ست خشت بینداخته ست.
منوچهری.
اگر خشت بینداختی و کارگر نیامدی آن نیز بگذاردی. (تاریخ بیهقی).
- خنجر انداختن، خنجر زدن. خنجر گذاردن:
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر بازنشناختند.
فردوسی.
- خیو انداختن، تف انداختن. آب دهان انداختن: در آن میان از دهن خیو بینداخت. (نوروزنامه). تو چنین بی ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی. (نوروزنامه).
- در دهنها انداختن، شایع کردن. شهرت دادن.
- دست انداختن به ملکی یا مالی یا کاری، نفوذ کردن در آن یا تصرف کردن آنرا.
- دفع انداختن، تعلل کردن. بهانه آوردن: سیصد و شصت ونه فن او را درآموخت مگر یک فن که در تعلیم او دفع انداختی و تأخیر کردی. (گلستان سعدی).
- دندان انداختن، در تداول عامه گاز گرفتن.
- ژوبین انداختن، پرتاب کردن ژوبین (زوبین):
ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوبین زهر آبدار.
فردوسی.
- سر انداختن کسی را، در تداول عامه او را متوجه کردن. او را ملتفت کردن. او را متوجه و ملتفت فراموش شده ای کردن.
- سر بزیر انداختن، شرمنده شدن. خجالت کشیدن.
- سنگ از پس دیوار انداختن، کنایه از کار کورکورانه و بیهوده انجام دادن: همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند و سنگ از پس دیوار می اندازند. (کلیله و دمنه).
- شلنگ انداختن، در تداول عامه، دویدن یا راه رفتن سریع با گامهای بلند. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- فال انداختن، فال زدن:
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی.
- فضله انداختن، پشکل انداختن.
- قاروره انداختن، کسی که در جنگ مأمور انداختن قاروره (حقه باورت) است. (از فرهنگ فارسی معین ذیل قاروره). و رجوع به قاروره و قاروره انداز در حرف ق شود.
- قرعه انداختن، قرعه کشیدن. قرعه زدن. پشک انداختن.
- کلاه بر (به) هوا یا آسمان انداختن، کنایه از بسیار شاد شدن:
بمهر روی تو کردیم ماه را نسبت
کلاه خویش زشادی برآسمان انداخت.
سنجر کاشی (از امثال و حکم مؤلف).
و رجوع به امثال و حکم ذیل کلاه شود.
- کله انداختن، شادی کردن بجهت بدست آمدن چیزی دلخواه. خوشحالی کردن:
دیدن او را کله انداخت ماه.
امیرخسرو (از فرهنگ فارسی معین).
- کله برانداختن، کله انداختن. (از فرهنگ فارسی معین):
دل بسودات سر در اندازد
سر زعشقت کله براندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 124).
و رجوع به کله انداختن درهمین ترکیبات شود.
- کمند انداختن، کمندرها کردن برای بند کردن دشمن یا شکار. (فرهنگ فارسی معین). کمند افکندن:
بینداخت آن تاب داده کمند
سر و تاج شاه اندر آمد ببند.
فردوسی.
کمند کیانی بینداخت شیر
بخم اندر آورد گوری دلیر.
فردوسی.
- لگد انداختن، چنانکه خر و اسب.
- || تن در ندادن بعملی یا بمعامله ای و امثال آن. و رجوع به لگد انداختن شود.
- لنگ انداختن، عملی است که مرشد در گود کند. جدا کردن دو کشتی گیر از هم. (از یادداشت مؤلف).
- || بمجاز میانجی آشتی و صلح شدن. (از یادداشت مؤلف).
- || اعتراف کردن و تسلیم شدن در برابر خصم.
- ناوک انداختن،پرتاب کردن ناوک:
زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.
حافظ.
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نظر انداختن، نگریستن:
با آنکه همه نظر درویم
روزی سوی ما نظر نینداخت.
سعدی.
- نفط (نفت) انداختن، پرتاب کردن نفط (در جنگهای قدیم بوسیله نفاطان).
- نیزه انداختن، پرتاب کردن نیزه:
چو جمشید دیدش بدانسان دژم
بینداختتش نیزه بر نیزه هم.
فردوسی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- هو انداختن، بدروغ و اشتلم چیزی را شهرت دادن یا دعوی کردن. چو انداختن.
|| پراکندن. (ناظم الاطباء). افشاندن. پاشیدن. (یادداشت مؤلف): پس پیغامبر علیه السلام مشتی خاک برگرفت و بر روی مشرکان انداخت و گفت... (ترجمه ٔ تاریخ طبری). مردمان درم و دینار و شکر و هر چیزی می انداختند. (تاریخ بیهقی). || در درون کردن. (ناظم الاطباء). داخل کردن: کاغذ را در صندوق پست انداخت. (فرهنگ فارسی معین). وارد کردن. چیزی را از فرازبه نشیب آوردن: گویند قدری انگور شیره کرد و در طاس می انداخت و نان خشک داشت در آنجا انداخت تا نرم شود. (قصص الانبیاء ص 183).
کشتی عمر بدریای غم انداخته ایم
یا بمیریم درو یا بکف آید گهری.
عصمت.
آهسته صبا دست در آن پیرهن انداز
یک گل زگریبانش بدزد و بمن انداز.
شفایی.
کد؛ انداختن کسی را در تعب و مشقت. قض السویق، انداخت در پِسْت چیزی خشک از قند و شکر و مانند آن. انهلاک، در هلاکت انداختن خود را. ترع، انداختن خود را در کارهای بزرگ. ذر؛ انداختن داروی پراکندنی در چشم. (منتهی الارب).
- آب انداختن به حوض یا زراعت یا هر جای گود، روان کردن و راه دادن آب به آنها. (از یادداشت مؤلف).
- انداختن دگمه (یا گوی گریبان)، در مادگی و انگله استوار کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- انداختن گوی گریبان. رجوع به ترکیب قبل شود.
- بجنگ انداختن، بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان و گاوان را.
- بخنده انداختن، خندانیدن.
- بدام انداختن، گرفتار ساختن:
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ٔ خال
ای بسا مرغ خِرد را که بدام اندازد.
حافظ.
- بشک انداختن، مردد کردن.
- بکار انداختن، بکار واداشتن. بکار بردن. بحرکت درآوردن. روشن کردن اتومبیل و جز آن.
- بلج انداختن، بلجاجت واداشتن.
- جدایی انداختن، منفصل ساختن. فراق افکندن.
- جنگ انداختن، بجنگ واداشتن، چنانکه خروسان یا قوچان و جز آنها را. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به جنگ در حرف ج شود.
- خِفْت انداختن، چیزی را در داخل گره خِفْت قرار دادن و فشردن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || کسی را در فشار وتنگنا قرار دادن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- درانداختن، درافکندن و بمجاز درگیر کردن. برافروختن:
گناه تست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید.
سعدی.
- در خطر انداختن، در خطر افکندن. در مخاطره قرار دادن:
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تو در خطر نینداخت.
سعدی.
- در شک انداختن، مردد کردن.
- در میان انداختن، بمیان آوردن. پیش آوردن.مطرح کردن:
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت.
سعدی.
- راه انداختن، بحرکت درآوردن. بکار کردن واداشتن: ماشین را راه انداخت. و رجوع به راه انداختن شود.
- دست انداختن کسی را، در تداول عامه استهزا کردن.
- کشتی به آب انداختن، به آب داخل کردن کشتی. از خشکی بدریا آوردن کشتی.
- گره انداختن، گره زدن.
- گیر انداختن، کسی را گرفتار کردن و او را لو دادن، یا در جایی و یا در مجلسی نگاه داشتن. (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). و رجوع به گیر انداختن در حرف گ شود.
- لنگر انداختن، انداختن لنگر کشتی به دریا برای متوقف شدن کشتی.
- || توسعاًمتوقف شدن در هر جا. در جایی توقف نسبهً طویل کردن. (از یادداشت مؤلف): کنگر خورده لنگر انداخته. و رجوع به لنگر انداختن در حرف ل شود.
|| ریختن. (یادداشت مؤلف): اما خواجه بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه اوهمی انداختند. (چهارمقاله).
مرغ فردوس دیده ای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد.
خاقانی.
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد.
خاقانی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
حافظ.
ریگ نرم بیارند و با زبل آمیخته بر سر آن اندازند و بدو سه سال تمامت فروگیرد. (گل سوری). (فلاحت نامه).
- برف انداختن، فروریختن برف. با پارو برفهای بام و شیروانی و جز آن را پاک کردن و بزیر ریختن.
- رو انداختن پیش کسی، از او خواهش و تمنا کردن.
- کمیز انداختن، شاشیدن.
|| کسر کردن. (فرهنگ فارسی معین). منها کردن. حذف کردن. محذوف داشتن. (از یادداشتهای مؤلف). || ساقط کردن.از پا درآوردن (چنانکه حیوان شکاری و امثال آن را):
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان ز بهر شکار
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برخاستند.
فردوسی (از شاهنامنه چ بروخیم ج 3 ص 524).
لشکر از حال او خبر نه بعضی بر آنکه او را در معرکه انداخته اند. (جهانگشای جوینی). تمامت شکاری را که انداخته باشند جمع کنند. (جهانگشای جوینی).جحفله، بر زمین زد او را و انداخت. (منتهی الارب).
- از کار انداختن، عاطل و بی ثمر گردانیدن. خراب کردن.
- || معزول کردن، عزل کردن.
- برانداختن، از میان بردن. از بیخ برکندن. نابود کردن. منقرض ساختن. مغلوب ساختن: بی حشمت وی (خوارزمشاه) علی تکین را بر نتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). فرونشاند چراغ آشوبها را و بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنرا و براندازد آثار آنرا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). دستوری دهد تا از جانب سیستان قصد کرمان کرده آید و از جانب مکران قصد عمان و قرامطه را برانداخته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). آسان وی را برتوان انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). چون علی قریب را که چنویی نبود برانداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). خدای ملک او را براندازد چنانک نامه ٔ من پاره کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 106). از عرب پیغمبری بیرون آید و دین زردشت براندازد. (مجمل التواریخ). که بسیار خانه ها در آن تاریخ برانداخته بود. (تاریخ طبرستان). قاعده ٔ بت پرستی و رسوم ضلال برانداخت. (تاج المآثر). گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان).
چون دورعارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
(بوستان).
برانداختم نقد عمر عزیز
بدست از نکویی نیاورده چیز.
(بوستان).
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
(بوستان).
آنرا که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین.
- || برداشتن. بکنار زدن:
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
سعدی از پرده ٔ عشاق چه خوش مینالد
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق
یوسف صفت از چهره برانداز نقابی.
سعدی.
اگر کلاله مشکین زرخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
- صید انداختن، حیوان شکاری را صید کردن و از پا درانداختن:
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت.
سعدی.
- فرو انداختن، فرود آوردن. خراب و ویران کردن: غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر ایشان فرواندازیم. (اسرارالتوحید ص 179). و رجوع به فروانداختن در حرف «ف » شود.
- نظر برانداختن،نظر برگرفتن. چشم پوشیدن:
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت.
سعدی.
- ورانداختن، برانداختن. رجوع به برانداختن شود.
|| دور کردن و راندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). رد کردن. دفع کردن. منع کردن. رفض. (یادداشت مؤلف). از خود دور کردن. ترک کردن. بدور افکندن (لباس و جز آن):
بدان مجلس اندر یکی جام بود
نبشته بر او نام بهرام [چوبینه] بود
بفرمود [خسرو پرویز] تا جام انداختند
بر آن هر کسی دل بپرداختند.
فردوسی.
برفت و بینداخت تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه.
فردوسی.
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاجورد.
فردوسی.
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آسایش و خواب را.
فردوسی.
زمادر بزادم بینداختی
بکوه اندرم جایگه ساختی.
فردوسی.
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.
اسدی.
این مقدار شنیده ام که یک روز بسرای حسنک شده بود [بوسهل] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه. پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. گفت [خواجه احمدحسن] ای سبحان اﷲ! این مقدار شغر را چه در دل باید داشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 181). زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آن است که گفته اند العفو عندالقدرهبکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی). زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت... (مجمل التواریخ والقصص). و امین جامه بینداخت و خود را در آب افکند. (مجمل التواریخ والقصص). بعد از آن با خلیفه گفت بگوی تا مردم شهر سلاح بیندازند و بیرون آیند تا شماره کنیم. (جامعالتواریخ رشیدی).
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت.
حافظ.
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو.
حافظ.
- از سر انداختن، از سر بدر کردن. از سر کسی عادتی را انداختن. عادت او را ترک گردانیدن.
- انداختن و رفتن، از کاری که در سرانجام آن باشند دست برداشتن و پی کار اَهَم ّ از آن رفتن. (از آنندراج):
براهت از پی عرض نیاز انداختم رفتم
تو بیرحمانه رخش ناز بر من تاختی رفتی.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بدر انداختن، خارج کردن. بیرون افکندن:
گر نتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم بدر انداختن...
نظامی.
- پوست انداختن، پوست از تن بدر کردن بعض جانوران مانند مار و زنجره. انسلاخ. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به پوست انداختن در حرف «پ » شود.
- || سخت رنج دیدن. (از فرهنگ فارسی معین).
- جان انداختن، از جان صرف نظر کردن. جان را فدا کردن:
دم خاقانی ار ملک شنود
جان بخاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
همین حکایت روزی بدوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت.
سعدی.
- درانداختن، ترک کردن. دور کردن. صرف نظر کردن. از دست دادن:
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار درانداختند.
نظامی.
منکه به این آینه پرداختم
آینه ٔ دیده درانداختم.
نظامی.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده در نینداخت.
سعدی.
- || بمجادله و مناظره افکندن. (فرهنگ فارسی معین). متعدی درافتادن: و پیوسته داوری را با او درانداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود. (چهارمقاله).
- || بکنار زدن. برداشتن:
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
- دور انداختن، دور کردن:
نگردد علم هرگز جمع باآز
ملک خواهی سگ از خود دورانداز.
شبستری.
- سپر انداختن، تسلیم شدن. بدشمن تسلیم گشتن.مغلوب شدن:
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی.
؟
و رجوع به سپرانداختن و سپر بر آب انداختن در حرف «س » شود.
- سر انداختن، سر باختن. سر فدا کردن:
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش.
نظامی.
در پای تو هر که سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.
سعدی.
- || سر از تن جدا کردن و بدور افکندن:
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدان سو که خواست.
فردوسی.
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر.
نظامی.
- سر درانداختن، سرباختن. سر فدا کردن:
دل بسودات سر دراندازد
سر ز عشقت کله براندازد.
خاقانی.
- نقاب انداختن، برداشتن نقاب از رو. بالا زدن نقاب. برگرفتن نقاب:
به نیم شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر زر نقاب انداز.
حافظ.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
|| جدا کردن. جدا ساختن یا بریدن عضوی از بدن یا شاخی از درخت و مانند آنها. (یادداشت مؤلف):
بنیروی رستم ز بالای اوی
بینداخت یکدست و یک پای اوی.
فردوسی.
بگردش ز هر سو همی تاختند
بشمشیر دستش بینداختند.
فردوسی.
|| برافکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن پرده و مانند آن. (از مصادر زوزنی از یادداشت مولف).
- پرده انداختن، فروهشتن پرده. فروگذاشتن و فروافکندن آن.
|| دوشانیدن. (یادداشت مؤلف).
- زالو انداختن، قرار دادن زالو در بدن برای مکیدن خون (روشی در طب قدیم برای معالجه ٔ پاره ای بیماریها). (از یادداشت مؤلف). و رجوع به زالو انداختن درحرف «ز» شود.
- زفت انداختن، مالیدن زفت روی پارچه و قرار دادن روی پوست بدن برای تداوی. (یادداشت مؤلف).
- ضماد انداختن، مرهم گذاشتن روی زخم. (یادداشت مؤلف).
- کوزه انداختن، قسمی معالجه زنان را که برای کم شدن خون کوزه ٔ خرد چون محجمه ای بر پشت اندازند. (یادداشت مؤلف).
|| کردن و ساختن. (ناظم الاطباء). تهیه کردن. ساختن: شراب انداختن، سرکه انداختن. (فرهنگ فارسی معین). ساختن. (آنندراج). طرح ریزی کردن. بعمل آوردن. پدید کردن. (یادداشت مؤلف). ایجاد کردن:
هر آن کار و راهی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی.
(گرشاسب نامه).
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
خاقانی.
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظربر نمی توان انداخت.
سعدی.
خمی که ابروی شوخ تودر کمان انداخت
بقصد جان من زار ناتوان انداخت.
حافظ.
- اختلاف انداختن، ایجاد اختلاف و دشمنی کردن.
- برانداختن، ساختن. درست کردن. تهیه کردن. طرح ریزی کردن:
حکیمان نگر کان نگین ساختند
بحکمت چگونه برانداختند.
نظامی.
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد آن هفت کحلی طراز.
نظامی.
هزار جامه ٔ معنی که من براندازم
بقامتی که تو داری قصیر می آید.
سعدی.
- پس انداختن، در تداول عامه تولید فرزند کردن (در مورد توهین بکار میرود). تولید مثل کردن: سه بچه پس انداخته. (از فرهنگ فارسی معین).
- || صرفه جویی کردن. جمع کردن پول. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- ترشی انداختن، پرورده کردن بادنجان و خیار و مانند آن رادر سرکه و امثال آن. و رجوع به ترشی انداختن در حرف «ت » شود.
- خون در دل انداختن،بدرد و غم مبتلا ساختن:
بلای غمزه ٔنامهربان خونخوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت.
سعدی.
- خون راه انداختن، کاری کردن که خون ریخته شود. سخت نزاع کردن.
- درانداختن، آغاز کردن. بمیان آوردن. مطرح کردن:
فقیهان طریق جدل ساختند
لم و لانسلم درانداختند.
(بوستان).
- دسته راه انداختن، دسته ترتیب دادن. دسته ٔ عزاداری و جز آن درست کردن.
- دوربین انداختن، در تداول عامه دوربین را آماده کردن و بوضعی خاص قرار دادن و در آن دیدن و تماشا کردن.
- راه انداختن، برپا داشتن. هیاهو و داد و فریاد راه انداختن.
- || آماده ٔ رفتن کردن، و بدرقه کردن مسافر یا عروس را. و رجوع به راه انداختن در حرف ر شود.
- سرکه انداختن، سرکه ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و سرکه را در خم برای سرکه شدن.
- شراب انداختن، شراب ساختن از انگور و کشمش در خم. ریختن انگور و جز آن را در خم تا شراب شود.
- عکس انداختن، عکس گرفتن. عکس برداشتن.
- کوفته انداختن، تهیه کردن کوفته.
- وصله انداختن، وصله دار کردن. وصله کردن.
- ولوله انداختن، ولوله برپا کردن. ولوله افکندن:
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت.
سعدی.
- هو انداختن، چنانکه کشت ورزان و شبانان برای خواندن رفیق خود از دور.
|| پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- آب انداختن دهان، آب پس دادن دهان. بسیار شدن آب دهان: حبها سازند... پیوسته اندر زیرزفان دارند آب دهان همی اندازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || بمجازخواهان چیزی شدن: بدیدن ترشی دهانم آب انداخت، یعنی خواهان آن شدم.
- آب انداختن ماست و آش و امثال آنها، پیدا شدن آب در جای دست خورده یا جدا شدن قسمت مایع آنها از قسمت مرکب. (از یادداشت مولف).
- برانداختن، پدید آوردن:
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.
(بوستان).
- رنگ انداختن، پیدا کردن رنگ. آوردن رنگ. شروع بدادن رنگ کردن چیزی پس از عملی: رنگ انداختن مربای به. (از یادداشتهای مؤلف).
- شهد انداختن، جداشدن صافی و لطیف آن: شهد انداختن انجیر و خرما و عسل و مانند آن.
- کف انداختن، کف پس دادن آب دریا، یا هر مایعی که کف می کند.
- کفک انداختن، کفک پیدا کردن.
- گل انداختن، برنگ گل درآمدن. گل انداختن صورت، سرخ شدن گونه ٔ تب دار و شخص شرمسار و مانند آن.
|| نقش کردن. (یادداشت مؤلف).
- ترنج انداختن، نقش کردن ترنج در قالی و جز آن.
- خط انداختن، خط بجا گذاشتن چنانکه دستبند یا گلوبند یا تنکه و بند ازاری تنگ در تن آدمی. (از یادداشت مؤلف).
- گل انداختن، نقش کردن گل.نقش گل برآوردن.
- گل و بوته انداختن، نقش کردن گل و بوته. نقش گل و بوته برآوردن (در قالی و جز آن).
|| پهن کردن، گستردن. جاانداختن. رختخواب انداختن. فرش انداختن. (یادداشت مؤلف): از دخ حصیر بافند و در مسجد اندازند. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
باش تا حجله ساز طالع تو
بزم را فرش زاختر اندازد.
حسین سنایی (از آنندراج).
- جای انداختن، ترتیب دادن جا. (آنندراج). رختخواب انداختن. گستردن رختخواب. (از فرهنگ فارسی معین):
نی آنکه همین کام و زبان وقف تو دارم
در صدر دل انداخته ام بهر تو جایی.
واله (از آنندراج).
و رجوع به جای انداختن شود.
|| آراستن چیزی و جای انداختن و ترتیب دادن آنرا. (آنندراج). قرار دادن چیزی را در جای خود.
- جای انداختن یا جا انداختن، چیزی را کاملاً در محل مخصوصش انداختن: شیشه را شیشه گر در پنجره جا انداخت. (از فرهنگ فارسی معین).
- || استخوان از جای دررفته را بجای خود بازآوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- || کسی یا چیزی را به موقعی دلخواه آوردن. (از فرهنگ فارسی معین).
- شیشه انداختن، جا دادن شیشه در جای مخصوص خود در در و جز آن.
|| نوشتن. (آنندراج):
بهر تسکین شوق مدحت تو
نظم رنگین بدفتر اندازد.
عرفی (از آنندراج).
|| اقامت کردن. مقیم شدن. (فرهنگ فارسی معین). بار افکندن. فروآمدن. (فرهنگ نوادر لغات دیوان کبیر چ بدیعالزمان فروزانفر):
بینداخت چون نزد ایشان رسید
سواران بسی زیر شاخ آورید.
فردوسی.
زیر درخت خرما انداز همچو مریم
گر کاهلی بغایت ور نیز سست پیری.
مولوی (دیوان کبیر ج 6 بیت 31376).
|| اقامت دادن. مقیم ساختن. (فرهنگ فارسی معین):
نگر تا چه باید کنون ساختن
سپه را کجا باید انداختن.
فردوسی.
سلطان ماضی ایشان (ترکمانان) را به لنجان کوه انداخته بود. (تاریخ بیهقی). فصل بهار بود چنانکه معهود می بود در تتهاج ورغست انداخته بودند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || آشامیدن به یک بار و بشتاب. نوشیدن نه به تجرع بلکه بدفعه ٔ واحده وبشتاب. (یادداشت مؤلف):
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
همان جام را سام گردن فراز
بیکدم به از هر دو انداخت باز.
اسدی.
|| پیمودن. رفتن. بریدن راه را؛ از بیراهه انداختیم تا... (یادداشت مؤلف).
- بیابان از پس انداختن، طی کردن آن:
در این راه ده روز چون تاختند
بیابان پهن از پس انداختند.
(گرشاسب نامه).
|| در اصطلاح عامیانه، کلاه گذاشتن سر کسی بوسیله ٔ فروش جنسی نامرغوب بقیمت گزاف. (فرهنگ فارسی معین).
- پشت هم انداختن، تقلب کردن. شیادی کردن و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
|| مباشرت کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). || توجه نکردن به. التفات نکردن به. (فرهنگ فارسی معین). حقیر شمردن. تحقیر کردن. خوار کردن:
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت.
(گلستان).
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم.
سعدی (بوستان).
وآنکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد.
سعدی (گلستان).
- از چشم (نظر) انداختن کسی را، نسبت بدو بی محبت و کم اعتنا شدن.
|| موقوف داشتن. (از آنندراج). واگذار کردن. محول کردن. حوالت کردن. ارجاع کردن. (یادداشت مؤلف): حکم ذخایر قلعه با او انداخت و زبده ٔ اموال و اعلاق آن جایگاه او را مسلم داشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفت توکل زیستن را بیک روز بازآوردن است و اندیشه ٔ فردا با که انداختن. (تذکره الاولیاء عطار).
جزای نیک و بد خلق با خدای انداز
که مکر هم بخداوند مکر گردد باز.
سعدی.
با زمانی دیگر اندازی که پندم میدهی
کاین زمانم گوش بر چنگ است و دل بر چنگ نیست.
سعدی.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند.
حافظ.
خواستم درد دل خود بخدا اندازم
یادم آمد ستم او ز خدا ترسیدم.
آصفی (از آنندراج).
دولت حسن تو وقت است شود پابرکاب
کار غم را چه بوقت دگر انداخته ای ؟
صائب (از آنندراج).
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحد انداخت خواب راحت خود را.
صائب (از آنندراج).
- برانداختن، واگذار کردن. موکول کردن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
|| انداختن در کسی، تلقین کردن بدو. گوشزد کردن بدو. (یادداشت مؤلف): پادشاهان چنین بوده اند و باید که چنین کنند و فعل و روش ایشان چنین باشد خون ریختن فعل پادشاهان نباشد، این سخن در شاه می انداخت ناگاه شاه بدین سخن از جای برفت. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| اندیشیدن. سگالیدن. طرح کردن. (یادداشت مؤلف). نقشه کشیدن:
دگرگونه بد زانکه انداختیم
بریشان همی تاختن ساختیم.
فردوسی.
شاه کید را خبر کردند (از فرار اسکندر و بردن دختر کید) شاه کید را خون در تن بجوشید از ترس، از دو سبب یکی ازآنکه گفتند اسکندر رسید و نزدیک است و یکی از آنچه انداخته بود (یعنی دستگیر کردن اسکندر) برنیامد. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). گفتند زهر که پدر ما فرمود راست نیامد تدبیر دیگر سازیم پس تدبیرهای دیگر انداختند. (اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی). چون بمشارکت یکدیگر کاری برکنند و چیزی اندازند و مذهبی نهند باید که همه باهم باشند. (کتاب النقض ص 16).
- بازانداختن، در میان نهادن. طرح کردن. اندیشیدن: امیر گفت خواجه خلیفه ٔ ماست و معتمدتر همه ٔ خدمتکاران، ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما می شنویم آنگاه با خویشتن باز اندازیم و آنچه از رای واجب کند میفرماییم. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 224).
- چاره انداختن، چاره اندیشیدن:
کنون چاره ای باید انداختن
دل خویش از رنج پرداختن.
فردوسی.
همه شب همی کار او ساختم
یکی چاره ٔ دیگر انداختم.
فردوسی.
و رجوع به چاره برانداختن در حرف «چ » شود.
- طرح انداختن، طرح برانداختن: معمار سابقه ٔ عنایت ازلی و نقاش مقدمه ٔ سعادت لم یزلی طرح ایوان بنیان آن اقبال بر شکلی انداخته بود. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به دو ترکیب ذیل شود.
- طرح برانداختن، صورتی آوردن. نقشه ای کشیدن. چیزی اندیشیدن:
طرح برانداز و برون کن برون
گردن چرخ از حرکات و سکون.
نظامی.
- طرح درانداختن، چیزی اندیشیدن. صورتی آوردن:
هم تو فلک طرح درانداختی
سایه برین کار برانداختی.
نظامی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
|| بمجاز، سرودن. گفتن. (یادداشت مؤلف). عرض کردن. (آنندراج):
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
از اندیشه من دل بپرداختم
سخن هرچه دانستم انداختم.
فردوسی.
من انداختم هرچه آمد زپند
اگر نیست پند منت سودمند.
فردوسی.
چون حرفت او حریف نشناخت
حرفی بخطا دگر نینداخت.
نظامی.
جواب داد (دستور سیم) که آنچ ایشان انداختند در خاطر تو (خطاب بدیو گاوپای) جای گرفت. (مرزبان نامه).
- درانداختن، سرودن. گفتن:
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
|| اندازه کردن وسنجیدن:
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
فردوسی.
شب تیره بنشست با بخردان
جهان دیده و رای زن مؤبدان
زهرگونه با هم همی ساختند
جهان را چپ و راست انداختند.
فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5 ص 1286).
نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداخته.
سعدی (بوستان).
|| (مص) رای زدن. مشورت کردن. (فرهنگ فارسی معین). شور. (یادداشت مؤلف):
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.
فردوسی.
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم.
فردوسی.
ز هر گونه ای موبدان ساختند
چپ و راست گفتند و انداختند.
فردوسی.
همی رای زد با بزرگان بهم
بسی گفت و انداخت بر بیش و کم.
فردوسی.
چون از این مهم بزرگ فارغ شدند انداختند تا بر کدام راه بدرگاه آیند. (تاریخ بیهقی). روزی با وزیران مشورت کرد که ما را تدبیری باید کرد مرگ را تا باد عقیم ما را هلاک نکند... و او را هزار مرد وزیر بودند. پس از هر نوع انداختند تا بر آن قرار افتاد که... (مجمل التواریخ و القصص). پس اقرار جرم کرده و علما با والی و حاکم انداختند و او را حکم قتل کرده، کشته اند. (مزارات کرمان ص 91). و رجوع به انداخت شود.
- اندیشه انداختن، رای زدن. مشورت کردن. طرح کردن فکر و اندیشه:
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
- رأی انداختن، مشورت کردن. رأی زدن. چاره جویی کردن:
وزان پس بیامد به پرده سرای
ز هرگونه انداخت با شاه رای.
فردوسی.
و رجوع به رای انداختن شود.
- رای اندرانداختن، مشورت کردن. رای زدن. چاره جویی کردن:
یکی چاره باید کنون ساختن
ز هر گونه رای اندر انداختن.
فردوسی.
- رای برانداختن، چاره جویی کردن. رای زدن:
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد.
نظامی.
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد در آن آب جای.
نظامی.

نام های ایرانی

دریا

دخترانه، دریا، نام فرزند علاالدین عماد شاه، توده بسیار بزرگی از آب شور که بخش وسیعی از زمین را در بر گرفته و کوچکتر از اقیانوس است

فرهنگ عمید

انداختن

رها کردن چیزی از بالا به پایین،
پرتاب کردن: سنگ انداختن،
گستردن، پهن کردن: فرش انداخت،
به دور افکندن،
در جای خود قرار دادن: در را جا انداخت،
درون چیزی قرار دادن: کشتی را در آب انداخت،
تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند: لگد انداختن،
با حرکت سریع چیزی را گرفتن: دست انداخت و بالای در را گرفت،
[عامیانه] سقط جنین کردن: بچه را انداختن،
به عمل آوردن: سرکه انداختن،
۱۱. تاباندن: نور انداخت توی صورتش،
۱۲. [عامیانه] به طعنه و مجاز چیزی گفتن: متلک انداخت،
۱۳. عکس گرفتن از کسی یا چیزی،
۱۴. رها کردن، ترک کردن: سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته،
۱۵. [عامیانه] عزل کردن، برکنار کردن،
۱۶. معین کردن: شروع سفر را انداختند شب جمعه،
۱۷. از حرکت بازداشتن: از کار انداخت،
۱۸. نابود کردن، از بین بردن،
۱۹. نقش کردن: چهار طرف صفحه را گل‌وبوته انداخت،
۲۰. محروم کردن،
۲۱. [عامیانه] مردود کردن: استاد مرا انداخت،
۲۲. سبب شدن وضع یا حالتی،
۲۳. منتشر کردن: چو انداختند که من بیمارم،
۲۴. سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن: گلدان را انداخت،
۲۵. [عامیانه] در معامله کسی را گول زدن،
۲۶. [قدیمی] اندازه گرفتن،
۲۷. [قدیمی] مشورت کردن،
۲۸. [قدیمی] مطرح کردن،
۲۹. [عامیانه] مسیری را در پیش گرفتن: انداختیم تو اتوبان،

فرهنگ فارسی هوشیار

دریا عیار

دریا دل دریا سان (صفت) آنچه بعیار دریا باشد. دریا مانند: دل دریا عیار.


بار دریا

ساحل دریا، کنار دریا


دریا کنار

ساحل دریا، لب دریا


دریا بر

طی کننده دریا، دریا گذار


عروس دریا

اروس دریا ویوک دریا خرچنگ دریایی

فرهنگ معین

انداختن

(مص م.) افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن.7- (عا.) جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن، طرح ک [خوانش: (اَ تَ) [په.]]

فارسی به عربی

انداختن

احذف، اقذف، انطلاق، دفع، رمیه، عقبه، علاقه موقته، قطره، مجرفه، ممثلون

معادل ابجد

به دریا انداختن

1328

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری